۲ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

حافظ

سلامی چو بوی خوش آشنایی
بدان مردم دیده روشنایی
درودی چو نور دل پارسایان
بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمی​بینم از همدمان هیچ بر جای
دلم خون شد از غصه ساقی کجایی...
حافظ

 

دل می​رود ز دستم صاحب دلان خدا را
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم ای باد شرطه برخیز
باشد که بازبینیم دیدار آشنا را... 
حافظ

ادامه مطلب...
۲۶ بهمن ۹۲ ، ۱۳:۱۸ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر سرافراز

رباعیات خیام

بنگر ز جهان چه طرف بر بستم ؟ هیچ


وز حاصل عمر چیست در دستم ؟ هیچ


شـمع  طـربم  ولی  چـو  بنـشستم  هیچ


من  جام  جمم  ولی  چو  بشکستم هیچ



*****رباعیات خیام*****

چون عمر بسر رسد چه بغداد و چه بلخ

پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ

خوش باش که بعد از من و تو ماه  بسی

از سـلخ  بـغره  آیــد   از  غـره   بـسلخ

ادامه مطلب...
۰۹ بهمن ۹۲ ، ۱۹:۱۷ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
امیر سرافراز